هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

این روزا...

هلوی خوشمزۀ من... این روزا هم شما اندازۀ یه هلوی بزرگی و هم من مرتب هلو می خورم که خوشگل و خوشگتر بشی... این روزا آلو قطره طلا با آب و شکر و نمک می جوشونم و در گوشی بگم، یه مقدارم لواشک خونگی زردآلو می ریزم توش و می شینم کاسه کاسه می خورم! این روزا چیزای دیگه ای هم می خورم، که خب لازم نیست به شما بگم... اینا چیزای بدیه، نباید بخورم، اصلا خوب نیست، باعث میشه کورتیزول ترشح بشه و این وسط شما گناه داری... اما دست من نیست، این چیز بدی که من می خورم این وقتا، اسمش حرصه!!... علتشو نمی گم، نمی خوام هیچ وقتم بهت بگم! اما خب مامانی، یه چیزایی هست توی این دنیا، که آدما رو اذیت میکنه، البته توی این دنیا، آدما بیشتر آدمارو اذیت میکنن، به دل...
21 تير 1392

اولین خریدهای شما

با خاله ندا و مامان قشنگ رفتیم خیابون بهار... وای که وقتی وسایل نی نی گولانه می بینم روحم می ره... همش تصور میکنم از هر کدوم برای شما خرید کردیم... کالسکۀ مورد نظرمُ نشون مامان قشنگ بنده خدا دادم... آقای فروشنده امکاناتشو برامون گفت و مامان قشنگ هم به خودم سپرد... مثل همیشه... دو تا نمایندگی از این مارک بیشتر توی خیابون نبود که خب جفتشون فقط رنگ سرمه ای داشتن... منم سرمه ای دوست ندارم برات بگیریم خب! این شد که از خیر کالسکه خریدن در اون روز گذشتیم... رفتیم سراغ محصولات بهداشتی... همه رو مارک چیکو برات گرفتیم... به اضافۀ یه سری وسیلۀ دیگه مثل شیشه شیر ناک که شبیه سینه مادره، پستونک اونت که ارتودنسیه... و بقیه خرده ریزای این شکلی... ا...
16 تير 1392

غربالگری و سونوی ان تی

1392/4/9 یکشنبه ز دو روز قبلش سردرد گرفتم... طوری که شب آزمایش نمی تونستم چشمامو باز کنم! یه شال گنده و محکم بستم و سعی کردم بخوابم... اما نمیشد! استامینوفن ساده داروی مجاز این دورانه، ولی از ترس اینکه نکنه روی آزمایش فردا اثر بذاره اونم نخوردم... ساعت شد 6 و نیم... آلارم موبایل بهم نشون داد که نزدیک به یه ساعته که تونستم بخوابم... باید صبحانه می خوردیم... باید حاضر می شدیم... باید می رفتیم ازمایشگاه نیلو... برای چی؟ آزمایش غربالگری مرحلۀ اول... دل توی دلم نبود... بیشتر برای سونو... که ببینمت... که مشکلی نباشه؟ که یه ماهه ازت خبر ندارم و دو تا هُل و تکون اساسی هم داشتم، آیا خوبی؟ رسیدیم... آزمایش رو دادم... بهمون برگه دادن که...
14 تير 1392

مریضی بابایی...

یه روز بد بود... نه یه شب بد! مطمئنا فهمیدی مگه نه عزیزم؟ اون شب که بابایی حالش بد شد... از حال رفت و تلو تلو خورون افتاد توی شومینه... جیغ زدم و هی کوبیدم توی صورتش و هی اسمشو صدا کردم؟ همسایه ها اومدن دم واحدمون؟ با یکی از همسایه ها رفتیم دکتر؟ بابا آمپول زد و دارو خورد یادته؟ تمام بدنم می لرزید... هم از هول بابا، هم از ترس اینکه تو خوبی؟ ایشالا که خوبی... بابایی مهربونم خدا رو شکر بهتره... مسموم شده بود... به خاطر الویه ای که توی شرکتشون ناهار دادن! همۀ شرکت مسموم شده بودن! دیروز با بابایی رفتیم تیراژه... از یکی از دوستام (گلپر جونم) شنیده بودم که سیسمونیهای اونجا نسبت به جاهای دیگه هم بهتره هم مناسبتر... گفتم برم ببینم چه خبره...
4 تير 1392

اتاق شما...

سلام خدمت خوردنی ترین نی نی دنیا! دیشب بابایی می گفت فک کن نی نی بیاد، من خسته بیام خونه و ببینمش وسط پذیرایی خوابیده داره دست و پاشو تکون میده... بعد هم خودش هم من با خنده به یه جا خیره شدیم... یه جایی که توی ذهنمون شما رو داشتیم تصور میکردیم! ذوق قشنگی بود... بعد بهش گفتم بابا خان، حق نداری شبا بری تنها بخوابیا! باید پیش ما باشی... بعد بابایی رفت توی مود بدجنسی! گفت نه خب، من 5 صبح باید برم سرکار، نمیشه که... گفتم نمیشه نداره، نباید منو تنها بذاری... گفت باشه توی گوشم هدفون می ذارم! منم قبول کردم! عزیزم هی داریم برآورد می کنیم که اتاق شما رو چطوری خالی کنیم! آخه راستشو بخوای توی اتاق خوابای فسقلی ما یه عالمه وسیلست! اتاقی هم ...
2 تير 1392

روزای بنفش! :)

سلام آلو قرمز من! اول از همه خدمت سیاستمدار کوچولوی خودم بگم که انتخابات تموم شد... التهابا به پایان رسید و اونی که ما دوست داشتیم شد رئیس جمهورمون... وای که بعد از شنیدنش من و بابایی دویدیم توی بغل هم و حالا گریه نکن کی گریه کن! نمی دونی اصلا چه وضعی داشتیم... ذوق مرگ بودیم قد چی! هی گفتم خدایا شکرت که سال 92 داره اینهمه خوب می ره جلو... گوش شیطون کر... بعدم رفتیم توی خیابونا و شادی کردیم تا نصفه شب... ایشالا که این رئیس جمهور مهربون همۀ قفلا رو باز می کنه و آینده قشنگی در انتظار شماست عزیزم... دکتر یه قرصای تقویتی به من داده که اول گشتم تا کپسولی نباشه و توی گلوم گیر نکنه! که خب اصلا به خاطر تحریما نبود و خاله ندای مهربون که ر...
28 خرداد 1392

انتخابات...

سلام میگو کوچولوی ما! امروز داشتم ایمیلمو چک میکردم سایتای بارداری خارجی که عضو شده بودم برام ایمیل فرستاده بودن که توی یکیش قید شده بود شما الان اندازه ی یه میگوی کوچولویی!‌:) و 5 گرم هم وزن داری... ای قربون اون ریز اندامیت بشم من... مامانی...  دیروز یه روز خیلی مهم بود... روز انتخابات ریاست جمهوری... برای من و بابایی خیلی اهمیت داشت... چون هر کسی که رئیس جمهور بشه به دور از در نظر گرفتن خودمون، آیندۀ 4 الی 8 سالۀ شما رو رقم خواهد زد... و این خیلی قابل توجهه... و ما از خدا خواستیم کمکمون کنه که بهترین اتفاق برای کشورمون بیفته... هر چند رای من و بابایی بنفش بود :) تو نمی دونی بنفش یعنی چی... اما مطمئنم با توجه به حال...
25 خرداد 1392

بابایی مهربون...

قند عسلم... میخوام امروز از بابایی بگم... از بابایی که یه روزی از روزای خیلی دور... 9 سال پیش... خدا مهر ما رو توی دل همدیگه انداخت... سختیای زیادی کشیدیم ولی مال همدیگه شدیم... از بابایی که مهربونیش همیشه برام قشنگترین خصلتشه... که بابایی مهربونت این روزا خیلی هوای منو داره... هر روز صبح که میخواد بره سرکار اول به شما یه سلام می کنه و میگه مواظب خودت و من باشی و می بوسدت و میره... منم بابایی رو به خدا می سپارم و از شمام میخوام برای همیشه سلامت بودنش دعا کنی... از بابایی که تا عصر خیلی حالمو می پرسه... قسمم می ده روزایی که توی خونه هستم اصلا کار نکنم... و این مدت که اومدین خونۀ خودمون خیلی زحمت کشیده... بابایی که هیچ وقت ظرف نمی ش...
21 خرداد 1392

یه عالمه حرف...

مامانی... بی صبرانه منتظر روزیم که بفهمم تو جورابات صورتیه یا آبی... نه برای اینکه دلم بخواد تو دختر باشی یا پسر... بلکه دلم می خواد زود زود برات اسم انتخاب کنیم و دیگه با اون اسم واقعیت باهات صحبت کنم... توی خیالم بهت نقش بدم... شکلتو بکشم... درددل کنم... تو نزدیک ترین کسی هستی که توی دنیا وجود داره به من... هیچ وقت تا حالا یه آدم دیگه توی وجود من نبوده... البته یکی بوده که سالهاست توی دلم داره زندگی می کنه و اون بابای مهربونته... که این روزا خیلی بیشتر دوستش دارم... که اینقدر زحمت می کشه برای اینکه من زحمتی نکشم که گاهی اشکم در میاد... مامانی... این روزا خیلی احساساتم رقیق شده... تقی به  توقی می خوره گریم می گیره... گاهی ...
19 خرداد 1392

این همه وقت...

چقد گذشته که ننوشتم... خب حال و روزم خوب نبود مامانی... نمی دونی چه به روزم اومد این مدت... یه ماه خونۀ مامان قشنگ بودیم! مامان قشنگ؟ آره... مامان ِ منه... اسمشو از 7 سال پیش که نی نی خاله دنیا اومد گذاشتیم مامان قشنگ! هر چند خودش دوست نداشت... لکه بینیا... پله های خونمون... منو وادار کرد برم اونجا بمونم... روزای خیلی سختی بود... هر چند مامان قشنگ به شدت به من می رسید... ولی اینکه همش خوابیده بودم... اینکه می ترسیدم برم دستشویی و لکه ببینم... اینکه استرس داشت منو میکشت... شبا خواب نداشتم... اصلا روزا نمی گذشت... تا اولین سونو گرافی... که دکتر گفت تو 5 هفته و نیمته! ولی قلبتو ندید... باز مجبور شدم 10 روز دیگه بخوابم... البته دکتر ب...
14 خرداد 1392